محل تبلیغات شما

تنهانوشت



دیروز  بحثی سر تنگ بینی و تنگ نظری برخی از ایرانی ها با برادرم داشتم.

گفت ایرانی هایی که من تو زندگیم دیدم هیچوقت دلشون نمیخواستن بگذارن من تو کاری موفق باشم.و جزئ ترین این ماجرا،همین تبعیض هاشون در مدارسن.

اکثرا دانش آموزان اتباع رو به اردو نمیبرن.و این خنده داره.

بهرحال گفتم خب چون ادمای تنگ نظر موجودات حقیرین.ادمهایی که نمیتوانن ببینن دیگری از آنان کمی موفق ترن و تا به زمین نزننتشان،آرام نمیگیرن.و ادمای حقیر هیچوقت رنگ ارامش رو نمی بیند.رنگ خوشبختی و لذت انسان بودن رو نمی چشند.

اینکه جامعه چرا اینگونه شده و تقصیر کی هست فعلا تغییری در وضعیت ایجاد نمیکنه.


به بد شانسی اعتقاد دارین؟

وقتی تمام زندگیتونُ ضرب و جمع میکنین و میبینین  هشاد درصدش جوری بوده که دلتون میخواد سرتونُ بکوبونین به در و دیوار و بلند فریاد بکشین؟

وقتی بزرگترین اتفاق زندگیتون،میشه بدترین خاطره؟


همین چند ثانیه پیش احساس کردم ضرب و جمع های اتفاقات زندگیم مساویش نمامی شده به بد بیاری.ادمهای زیادی منطق گرا به بدبیاری چی میگن؟

خب وقتی چنین نتیجه غم انگیزی از زندگیم میگیرم،سنگ میشم! 

گوشه ای می نشینم و فکر میکنم که باید ادامه بدم؟ 

یا تمومش کنم؟

ته این بدبیاری ها کجاست؟


حالت سنگ بودنم،بعد در تمنای کسی و چیزیه که بیاد کنارم و بهم تلقین کنه که تو مقصر نیستی.دقیقا همین کلمه همین جمله رو بگه:تو بی تقصیری.

 همین چند کلمه رو بگه و دستی رو شونه م حس کنم.از حالت سنگ شدنم در بیام و ادامه بدم.






اکنون گویی دنیایم رو سرم خراب شده است.و دنیای کسی را رو سرش آوار کرده ام.

اکنون بیگانه تر از همیشه در مقابل خودم مانده م و ترس ورم داشته است.ترس از رو به رو شدن با نتایج عملی که انجام داده م.

بیست و چهار ساعته،خود بیست ساله ام رنگ تیره گی گرفته است و ادعای خوب بودنم به فنا رفته.

اکنون گویی دنیایم رو سرم آوار شده و من دلم برای خوابیدن ابدی لک میزند و مدام تنگ برادرک م میشود و مدام دلم میسوزد .

کاش .


از دست دادن چه حسی دارد؟

نمیدانم.اما مدامی که به چیزی دلخوش میکنم از دست میرود.

مگر در قانون جذب برعکسش نیست؟

مگر در کتابها نمیخوانیم هر چه را که بخواهیم به سمتمان جذب میکنیم؟

کجای قانون جذب را ناقص عمل کرده م که مدام از دست میدهم؟



چرا دلخوشی هایم می میرد؟چرا دلخوشی هایمان می میرد؟

تا چه اندازه پوست کلفت شویم؟

تا چه اندازه به از دست دادن عادت کنیم که زجر نکشیم؟

تا چه اندازه ؟


صبح که چشم هایم را باز کردم،اندوه روزهای گذشته بر دلم سنگینی کرد.مدتی در رختخوابم غلت زدم تا توانم را جمع کنم و از جام بر خیزم و خودم را برای یک روز پر از سر و کله زدن اماده کنم.


دلخوش اینکه میروم باشگاهم و حالم با ورزش خوب میشود،کمی بخودم دلداری دادم و وعده سرحال برگشتن و پر انرژی بودن از باشگاه برای کارهای امروزم.

نیم ساعتی در باشگاه ورزش میکردیم که دو دختر هموطنم(افغانی)وارد باشگاه شد برای ثبت نام.

نمیدانم بحث چطور اغاز شد.اما زنی گفت که باید افغانی ها رو جدا از ما بذاری!

و چند حرف دیگر که در حضور من چندان خوشاسند نبود که گفته شود.اما انگار من انجا نبودم.انگار دخترکی که برای خال خوبش امده بودباشگاه،نادیده گرفته شده بود.


ته دلم ریخت.روی همه حال بدم،حال بدتری اضافه شد.و حس گم گشتگی و گریه ولم نکرد.

گریه م گرفت و رفتم دستشویی و کمی زار زدم و صورتم را شستم و برگشتم.


نمیدانم.اما با خودم فکر میکنم کجا بروم که حالم خوب شود.کجای دنیا ادمهای مهربانتری پیدا میشود؟

کجای دنیا بروم که ادمها بر حجم اندوهم نیافزایند.

کجا میشود کمی مهربانی طلبید.کمی مهربانی بخاطر دل دخترکی که میخواهد حالش خوب بماند.خوب و سرحال.

کحای دنیا بروم؟

و تا کی همه ادمها را،همه این ادمهای سرزمین را ببخشم؟


منی که اینجا بزرگ شدم.منی که قانون اینجا را زیر پا نگذاشتم.منی که.

اکنون نشسته ام در کوچه ای.دلم میخواست دوباره بروم دستشویی باشگاه و تا دلم پر است زار بزنم.اما حوصله تذکر دادن اینکه با کفش ورزشی نرو داخل را نداشتم.

امده ام در گوشه ای تا بنویسم.تا گریه کنم و وقتی خانه ام میروم توانایی جمع و جور کردن و اثاث کشی را داشته باشم.توانایی سرو کله زدن با املاکی را.توانایی حمل اندوه هر روزم را.

ولی تا چه حد ببخشم ؟

بخشیدن تا چه اندازه جایز است؟

و نفرین؟

و خدای من!

نفرین من چقدر کار ساز است؟؟



و گفت از دو، کس بیش از همه میترسم.یکی آنکه هیچ تحصیل نکرده.و دیگری آنکه خیلی تحصیل کرده!


آنجا جاییست که اکثریت هیچ تحصیل نکرده و به زور متکی ست.اینجا همه تحصیل کرده و به قانون اتکا دارد.

آنجا از پس زورشان بر نمی آیی.

اینجا از پس تحصلکرده هایی که میتوانند قانون را به نفع خودشان برگردانند! بر نخواهی آمد.


نباید خوب بودن کار سختی باشد!

همینقدر که  سعی میکنی در میان جمع بدی کسی را به رویش نیاوری

همینکه وقتی دختری ازت میخواهد برایش جیمیل درست کنی و تو به دلیل به حوصلگی نمیگویی که بلد نیستی و برایش درست میکنی

همینکه گه گاهی به ادمهای دور ورت لبخند میزنی

همینکه به دنبال اندرز کسی نمیروی وقتی نمیخواهد

همینکه سعی میکنی کارت را درست انجام دهی،حتی اگر حرکات ورزشی در باشگاهی که میروی باشد

همینکه قضاوت نمیکنی.

توانسته ای خوب باشی.



گفتم قضاوت؟

آه!

خوب یادم هست که چقدر دیگران را برای مضحکه شدن توسط ادمهای ی به باد انتقاد میگرفتم و قضاوتشان میکردم.یادم هست برای مدافع حرم خواندن و شدنشان چقدر حرص میخوردم.

و خب هنوزم میخورم!ولی انگار دست تقدیر میخواهد عزیز ترین خودم را هم به چنین بلایی گرفتار کند!



کارمندای اداره اتباع رفتار تحقیر آمیز و زننده ای دارند.آنطرف پشت میزشان و از درون شیشه عینک های کوته بینی شان،ما اتباع بیگانه را نه انسان که بلکه صرفا موجود ناچیز می بینند گویی احساساتی  که آنان دارند نداریم،

از رفتار دیروزشان و پریروزشان در اداره اتباع اراک و اینجا،عصبانی بودم.از ته دلم میخواستم خدا جواب رفتاربد شان را بدهد.

نفرت داشت پرم میکرد!داشتم به همه هموطن های دیگرش بد بین میشدم.

اما امروز صبح در راه،بخودم امدم و با خودم گفتم:آنان را ببخش!

ببخش و بگذار خدا و کائنات جواب عملشان را بدهد.و میدهد.ایمان دارم که کائنات هر چه که میکنیم را در کاسه خودمان میگذارد!



ایمان دارم که کائنات و خدا جوابشان را میدهد.پس آنان را میبخشم و برای آسوده خاطر بودن خودم فراموش میکنم.


کتابها باعث میشن آدم کمتر بتواند خودش را راضی کند که از زمین و زمان بنالد.

این روزها آگاهیم در حد اندکی بیشتر شده،و توان نالیدنم کمتر!


و گرنه می آمدم و اینجا مینوشتم که چقدر حس دوست داشتنم ناقص مانده است!

می آمدم و از ترس هایم در مورد دوست داشتن یک انسان مذکر مینوشتم.مینوشتم که چقدر برای یک نفر ارزش قائلم و چیزی که وادارم میکند خودم را دور نگه دارم همین احساس دوست داشتنِ ناقص م هست و جنبه بزرگ نشده ابراز عواطفم بدون هیچگونه حس گناه و احساس مسوولیت بیش از حد و غیر معمولم.


می آمدم مینوشتم که در چهل سالگیم ،نه در همین یک دهه اینده زندگیم درست در سی سالگیم نمیخواهم زنی باشم که از درون مرده باشد.

از درون مرده باشد بخاطر انتخاب در ظاهر درستش  برای کنار گذاشتن دوست داشتنش.


مینوشتم که همیشه از اشتباه کردن هراسان بودم.اما نمیخواهم در سی سالگیم ارزو کنم که کاش یکبار هم که میشد از اشتباه کردن نمیترسیدم!


مینوشتم که کاش زندگی را از دید همسالان خودم می دیدم.مینوشتم که حس دوست داشتنم دارد می میرد!

و برایش باید کاری کنم.آدمها با دوست داشتن دوام می آورند.


مینوشتم از کودک خردسال درونم که یاد نگرفت هرگز بموقع دوست داشتن را.و درست دوست داشتن را.


کتابها آگاهیت رو بالا میبرد و آینه کارهایت میشود.و گرنه می آمدم و مدام از او مینوشتم.و از نقص های خودم!



گفت من هر چیزی رو که از خدا خواستمُ داده،ولی چند مدتیه بخاطر اینکه خدا منو از پدر و مادرم دور کرده،نماز نمیخوانم!

گفتم این کار خدا نبوده! این خواسته و انتخاب خودت بوده.خودت خواستی،انتخاب کردی و اجراش کردی!

در توجیه ش گفت مگر نمیگویند که همه چیز خواست خداست!

گفتم من اما،هیچوقت خدا چیزی رو که میخواستم بهم نداده!اما گله ای از خدا ندارم.چون خودم برای بدست آوردنش زحمت نکشیدم و بهش نرسیدم! همیشه به خدا میگم نخواستم و ندادی!


درسته که از طریق دعا و خواهش چیزی رو از خدا درخواست میکردم.ولی خب بازم در عمل شاید هیچوقت نخواستم که خدا هم بهم نداده!


ولی اینکه خیلی ها رو دیدم که میگویند خدا همه چیز به من داده ولی چون یک چیز نداده،باهاش قهرم مانند بچه های لوسی ان که برای نخریدن یکبار چیزی،با پدر و مادرش قهر میکند!

و ما ها،ماهایی که قانعیم به همه چیز.و از خدا انتظاری نداریم.درست مانند بچه هایی که والدینشان ده تا بچه داشته و به هیچکدامشان درست نرسیده و بچه هایشان یاد گرفتن که چطور بدون انتظار از والدینشان روی پای خودشان بایستند و گاهی خواستن هایشان را نادیده بگیرن! ولی هچنان والدینشان را دوست دارن!


من هیچ  تقصیری در رفتن برادرک م ندارم!

تمام مدت خواستم که بهش بفهمانم مانند ما نشود! در جا نزند.محکم باشد.بلد باشد که اشتباه کند و برای اشتباهاتش عزا نگیرد و خودش را محکوم نکند.

تمام مدت خواستم که مانند پدرم نباشد که از ترس پناه میبرد مدام به دین.به قران.به خدا.

تمام مدت خواستم که مانند من نباشد.مانند من نباشد که چنان هر سال به سالی انگیزه اش را برای بقا از دست میدهد که فقط کمی بیماری روانی لازم دارد تا دست به خودکشی بزند!

تمام مدت خواستم که مانند تک تک اعضای خانواده ام که هیچ امید و انگیزه ای برای بلند شدن و افتادن و دوباره بلند شدن ندارند نباشد.

تمام مدت خواستم که مثل ما فکر نکند.مثل ما عمل نکند.ننشیند و دست به سوی اسمان تا اسمان سوراخ شود و برایش امید بریزند!

نمیدانم!


شاید اشتباهی رفته ام.شاید برای انتقام از هر آنچه که بودم زیاده برعکسش را به او گوشزد میکردم.

از وقتی برادر بزرگ گفت که آبرویش برایش مهمتر است لال شده ام.فهمیدم برادرکم محصول تفکر همین خانواده است و من هیچ تقصیری در برداشت اشتباهش از گفتارهایم ندارم.برادرانم و من ثمره تفکر دو موجود خسته و نادانیم و من برای بر خواستن شاید زیادی نادان بوده ام.


آه که چقدر خسته ام.و بریده از هر چیزی.




بیاییم خودمونو ببخشیم!

بیاییم آرزو کنیم و از خدا در خواست کنیم که مهر خود مارو به دلمون بندازه.تا دست برداریم از دوست داشتنهای اشتباهیی که فکر میکردیم بخاطر دوست داشتن خودماست نه بخاطر تنفر و نفرت از خودمون!


بیاییم از خدا بخواییم فرصت بخشش خودمونو به مابده تا خویشتن خویش رو خوب و معصوم بدونیم و باور کنیم خوبیم و پس به این دلیل کار بد نکنیم!


بیاییم التماس کنیم خدا عمیقا مارو عاشق خودمون کنه،انگاهه که دست بر میداریم از کارا و اعمالی که به روح و روانمون ضربه میزنه و وجود و ماهیت پاک مونو آلوده و خاکستری میکنه


بیاییم دعا کنیم خدا باور معصومیت رو به ما برگردونه.تا عشق مانند آینه شفاف شه. و دوست داشتن به رنگ طلایی آفتاب در بیاد.

تا دوست داشتن و عشق رنگ پلشت و زشت سیاهی رو از خودش بتاکانه و به رنگ واقعی آفتابی و طلااییش دربیاد باز!


بیاییم آرزو کنیم خدا ما رو با خودمون آشتی بده.تا باور کنیم موجود پر نقص کاملی هستیم.تا بپذیریم اشتباهات ما رو کدر و سیاه نمیکنه بلکه نبود باور معصومیت و نفرت از خودمون ذره ذره وجودیت ما رو از بین میبره.


بیاییم دعا کنیم روزنه کوچکی از مهر رو در دلمون پیدا کنیم پذیرای خود پرنقصمون بشیم و به خودمون عشقی طلایی بورزیم و تا ازهر آنچه که حال دل و روح مونو خراب میکنه،دوری ورزیم.


و دنیا چه قشنگ میشود،با آدمهابی که خودشونو دوست دارن.و معصومیت وجودشونو باور دارن.و رنگ طلایی عشق و دوست داشتن رو در خودشون تیره و خاکستری نکردن.



به او گفتم که میروم.

و بعد از ان همه التماس و نفرین و تمنا اینبار گفت که موفق باشی!

من!دخترک خوب قصه خودم آدمی را مدتها با دوست نداشتنم آزار داده ام.و آنگاه که خواستم این آزار اندوهناک را یک شبه برای خودم پایان دهم لحظه ای  از تنها شدنم ترسیدم و وحشت کردم.

فکر میکنین هیچوقت تنها نبودم؟

نه! همیشه بودم!

پس چرا از تنها شدن ترسیدم؟

خب ادمها چیزی که در حال هست را نمیبینند!ادمها چیزی که در گذشته بودند و در آینده خواهند شد را متصورند!


دخترک خوب قصه خودم از دیگر دوست نداشته شدن هم ترسید!

انگار که این دوست داشته شدن برایش لذت بخش بود مگر؟!

دخترک خوب قصه خودم انگار خودش را دوست داشتنی نمیداند که از دوست داشته نشدن هراس دارد!


بهرحال برای آن آدم آزار دیده متاسفم.شاید اگر اصرارهایش نبود این همه آزار نمیدید.شاید دخترک خوب قصه خودم سیگنالهای درهمی از خودش ساطع میکرد!


با تمام این حرفا،میخواستم بنویسم که نترس!

تو دیده ای ادمهایی را که بخاطر تنها نبودن،به ادمهای اشتباهیی پناه بردند و تنها تر شدند!

تو دیده ایی کسانی را که نزدیکترین کسش ،دورترین فرد برایش هست!

تو دیده ایی واهمه از دوست نداشته شدن و تنها ماندن را که چه بلایی به سر ادمها می آورد.


تنها باش!

شجاعانه تنها باش،اما ذلیلانه تن به بودن با ادمهای اشتباه زندگیت نده!

ادمهای اشتباه زندگیت ،همیشه ادمهای بدی نیستند.ادمهای خوبی یا خیلی خوبی هستند حتی.اما خب اشتباهند دیگر!


مدتها بعد که این را میخوانی و تنهایی.نگران و غمگین مباش.

تنها بودن با خودت بهتر از تنها بودن با ادمهایی اشتباه زندگیت هست.


دخترک خوب قصه خودم!

بیست و یک سالت شده.و تمام این بیست و یک سال را به نوعی تنها بودی.و هر بار با رفتن ادمهای زندگیت یاد گرفتی که هیچکس را تنهایی نمیکشد.تنهاییی با خودش .اما تنهایی با دیگری از نفس می اندازدش!


رو پاهای خودت بایست.گاهی از رفتن خسته خواهی شد.اما دوباره بلند میشی و به راهت ادامه میدی!



دخترک خوب قصه خودم:

بار اندوه و تنهایی های خودت را تنهایی بدوش بکش.اما سنگینش نکن.با امدن ادمهای اشتباه زندگیت این بار فرصت قوی ماندن را از خودت نگیر و تبدیل به مرگ تدریجی نکن!





تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها